بی تو جهان بجان تو ،رنگ پریده بود
غاری که هیچ روزن نوری ندیده بود
از بخت بد ،تمام عصا ها شد اژدها
حتی قلم به دست ، چو مار خزیده بود
با سامری رفیق شد و نرد عشق باخت
گوساله ای که باغ خدا را چریده بود
آن دزد با چراغ ، که کالا گزیده برد
با پاسبان به مسجد ما ، آرمیده بود
شعر است و هر چه پیش بیاید خوش آمده است
کو شاعری که پرده ی عرفان دریده بود؟
فلک برای نخواندن مرا به کوه نوشت
این بوده رسم شاید از آغاز و از ازل
نام تو هر که برد بجوشد از او غزل
نامت بلند باد که اکسیر زندگی است
تو اصلی و هر آنچه تصور شود بدل
در "ذات" و در "ضمیر" چنان روح در بدن
هم نیستی و هم ؛ همه ایام در بغل
نه دیده میشوی و نه شاید تورا ندید
عین حقیقتی که نموده است محتمل
سوگند میخورم که بغیر از تو، نیستم
همچون گلی که حل شده در باور عسل
شایسته ی نمازی و بایسته ی نیاز
ای آنکه هست سجده به تو، بهترین عمل
امیرعاملی
آخرین سروده امیر عاملی
بپرس حال کسانیکه بی کس و کارند
میان منزل پیری غریب و بیمارند
اگر وفا نتوانی ، جفا مکن با خلق
که اهل جور و جفا ، در زمانه بسیارند
بیا که زنده کنی راه و رسم عیاری
نه رسم و راه کسانی که غافل از یارند
"به پیچ و تاب سر زلف خود مشو مغرور"
که اهل معرفت از این غرور،بیزارند
مبر دلی چو نگه داشتن نمیدانی
مگو که که "مهر" و "وفا" نیز مثل ابزارند
فریب نرمش دونان مخور که نا مردان
برای نیش زدن ، هم طبیعت مارند
عشقبازان به قدوم تو سر انداخته اند
سر نا قابل خود در گذر انداخته اند
شام را تا به سحرگاه به خلوتگه انس
نقش روی تو به چشمان تر انداخته اند
خیل حلاج وشان جان عزیزازپی وصل
به اناالحق زدنی در خطر انداخته اند
بینوایان، به طریقی پی دیدار رخت
دل صدپاره خود در سفر انداخته اند
ره نبردند به یک قطره ز دریای وجود
سر تسلیم به دست قدر انداخته اند
آب زمزم زده ایم از کف ساقی دریاب
حال ما را که به ما هم نظر انداخته اند
دوش گفتند ملایک به من خسته امیر
نغزگویان به مصافت، سپر انداخته اند
امیر عاملی
مثل پیمانه ی می
دست بدستم بردند
گرچه صد بار
به هر دست شکستم بردند
#امیر -عاملی
#نقاشی_نگار
غزل التماس
گاهی به من که کشته ی عشقم سری بزن
یعنی سری به خانه ی بی همسری بزن
فال نخست ،حال مرا کرد منقلب
دیوان خواجه را ورق دیگری بزن
مسجد که بسته بود مشو نا امید از او
میخانه را به نام عبادت دری بزن
با اینهمه گناه ؛ امیدم به رحمت است
ای مرغ التماس ! به بالا پری بزن
بر مرکبی سیاه ،به درگاهت آمدم
شرمنده ام مگو که در دیگری بزن
#امیر _ عاملی
یعنی سری به خانه ی بی همسری بزن
مسجد که بسته بود مشو نا امید از او
میخانه را برای عبادت دری بزن
امیر عاملی
نقاشی نگار
بهار مثل تو زیباست ؟یا تو ،مثل بهار
اخلاصم را
اختلاص کردند آقا زاده ها
دیوار ریخت بر سرم و نردبان شکست
امیر عاملی