گفته بودی که بیایی و غم از دل ببری
وعده ات بر غمم افزود غم تازه تری
عقل دیوانه شب هجر به دادم نرسید
عشق اما به من آموخت ز چشمت هنری
تیغ بر دار و ببین باختن جانم را
که در این جنگ ندارم بجز از دل سپری
سوخت پروانه و از شمع لبی شکوه نکرد
شده خاکستر خاموش کنون بال و پری
نه فقط سر شکند جان بستاند هیهات
باید از کوچه ی معشوقه ی ما در گذری
پدر از معرکه پیروز در آمد اما
چشم بد دور که افتاد به زانو پسری
ناسزا گفتی و من تحفه سلام آوردم
جز زبان هنرم نیست زبان دگری
#امیر-عاملی
چهارشنبه 19 اسفند 1394 ساعت 10:59