ورق بزن که بخوانی حکایت گل را
و بیقرار ببینی به باغ،بلبل را
رسیده ام به مقامی که در خیال بتی
توان چو غنچه گشایم لب تغزل را
به هر دری که زدم بسته بود الا دل
چرا که بسته به روی خودش تجمل را
پر است کوزه ی تنهاییم ز دلتنگی
چگونه سر نکشم ساغر تحمل را؟
خراب کردن پلها ی پشت سر سهل است
اگر قدم بزنی جاده ی تکامل را
پی فریب جماعت ؛ برای جلب نظر
چقدر شانه کشیدیم زلف و کاکل را؟
شروع و آخر دنیا "حدیث تنهایی"است
رها کنید اگر میتوان "تغافل" را
امیرعاملی
یکشنبه 19 اردیبهشت 1395 ساعت 10:41