امیر عاملی

امیر عاملی

خوشنویسی ، شعر
امیر عاملی

امیر عاملی

خوشنویسی ، شعر

دانلود فایل صوتی شعر خوانی : آینه

 آینه

فایل صوتی شعر خوانی استاد عاملی به همراه دکلمه ی حامد شفیعی

دانلود

http://tse1.mm.bing.net/th?&id=OIP.M21547e73b7bd1e80bca10cd3e512fe00o0&w=198&h=264&c=0&pid=1.9&rs=0&p=0&r=0

چرا به" پا"ی تو ایدوست،"سر" نیندازیم

چرا به" پا"ی تو ایدوست،"سر" نیندازیم
و یا ،به حمله ی چشمت سپر نیندازیم ؟

چنان ستاره نگهبان با وفای شبی
که بی اجازه به ماهت ؛نظر نیندازیم

اگر که همت از خویشتن گذشتن نیست
بیا که سنگ در این  رهگذر نیندازیم

چه حکمت است که حتی به شوق آزادی
تن شکسته ی خود ، در خطر نیندازیم ؟

کنون که شعر گره میزند به عالم ما -
-گره به کار جهان بیشتر نیندازیم 

شبیه "فاضل" تهران و "حافظ" شیراز
بیا که "بند" به پای "هنر" نیندازیم

#امیر_عاملی

اشتباه روزنامه ی همشهری

اشتباه روزنامه همشهری
در مصاحبه با دختر مرحوم حسین منزوی ، به جای عکس ایشان عکس امیر عاملی را  چاپ کرده است :

شعر شیون

چشمهای مهربانت چون چراغی روشن است
باغ گل پوشیده ای ، نامش مگو پیراهن است

کی کند تاثیر در جان تو تیر  آه من ؟
آه کی دارد اثر ؛ وقتی که قلبت آهن است

نه فقط با زاهدان دارد رفاقت از قدیم
اشنای شاعران هم بعد از این اهریمن است

بار سر گین میبری با خویش و مینازی به خلق
 حامل "کودی" و پنداری که عالم "کودن" است

استجابت نیست حتی در دعا ی عارفان
بسکه پیچیده به انواع  تظاهر با "من" است

گفتمش: دیدی که شادابم به لطف طبع شعر
گفت : میخندی ولی تفسیر شوقت شیون است

امیرعاملی

نان خشکی

نان خشکی، دوره گردی، خسته آمد
خسته از دلبستگی ها.
خسته از پا خستگی ها.
چرخ  را هُل داد لنگان،
لنگ لنگ و دلشکسته
نان خشکی!!
چرخ او فرسوده چون او، یکجهان فرسودگی را
با خودش می برد و می گفت:

نان خشکی!! نان خشکی!! نان خشکه

ای

مگر یک در از این صدها دربسته بر او آغوش بگشاید
و گوید آی... آقا!
می خری این تخته پاره!؟
یا که این کالسکه را از من؟
رفت تا بیچارگی را باز طرفی تازه بندد.
خانه خانه، کوچه کوچه،
با خودش می گفت این کفری که می گویند.
صدها همچو او هر روز و هر شب،
زیر لب، آهسته آهسته:
ای دمت گرم!! ای خدا!
این زندگی شد قسمتم کردی؟
***
امیر عاملی

به پیچ و تاب سر زلف خود مشو مغرور

به پیچ و تاب سر زلف خود مشو مغرور"
که اهل معرفت از این غرور،بیزارند

مبر دلی چو نگه داشتن نمیدانی
مگو که که "مهر" و "وفا" نیز مثل ابزارند
 
امیر عاملی

دزدانه

بار عشق گلرخان ، گر شانه میخواهد منم
کوچه و بازار اگر ،دیوانه میخواهد منم

باز هم دل از خم گیسوی خوبان بر نگشت
گفته بودم بازگردد ، خانه میخواهد؟ منم

سالها رفت و نیامد قصه ی عشقی بگوش
داستان عشق اگر ، افسانه میخواهد منم

شمع میسوزد ولی پروانه ای در کار نیست
هر کجا شمعی ،اگر پروانه میخواهد منم

حفره کن زندان هستی را ، که از دام جهان
آنکه بگریزد شبی دزدانه میخواهد منم

بار عشق گلرخان ،گر شانه میخواهد منم

بار عشق گلرخان ،گر شانه میخواهد منم
کوچه و بازار اگر ، دیوانه میخواهد منم

شمع میسوزد ولی پروانه ای در کار نیست
هر کجا شمعی است ، گر پروانه میخواهد منم

اگر عش

گر که عشق نباشد سرودن آسان نیست
وعاشقانه سرودن چو کندن جان نیست

حسد مبر که چنین دلبرانه میگویم
که آنکه برد حسد "ادم" است "انسان" نیست

به هر مقام که هستی ز کبر دوری کن
بدان غرور ،تو را غیر ضعف ایمان نیست

نگاه کرد به من "حافظ" و چنین فرمود:
کسی چو "فاضل" درد آشنا سخندان نیست

بخنده گفتمش : " آری دلیل میخواهم"
اشاره کرد که یعنی ، "کتاب" برهان نیست؟

قسم به خواجه "کتاب" شریف "فاضل " نیز
تو را به اوج سپارد ؛ اگر چه قرآن نیست
امیر عاملی

بی تو

بی تو جهان بجان تو ،رنگ پریده بود
غاری که هیچ روزن نوری ندیده بود

از بخت بد ،تمام عصا ها شد اژدها
حتی قلم به دست ، چو مار خزیده بود

با سامری رفیق شد و نرد عشق باخت
گوساله ای که باغ خدا را چریده بود

آن دزد با چراغ ، که کالا گزیده برد
با پاسبان به مسجد ما ، آرمیده بود

شعر است و هر چه پیش بیاید خوش آمده است
کو شاعری که پرده ی عرفان دریده بود؟

از بخت بد تمام عصا ها شد اژدها

از بخت بد تمام عصا ها شد اژدها 
حتی قلم بدست چو مار خزیده بود

آن دزد با چراغ که کالا  گزیده برد
با پاسبان کوچه ی ما ، آرمیده بود

امیرعاملی